***تالار گفتمان رایگان دانلود برنامه ***
* سلام به شما دوست عزیز *

* شما در این تالار عضو نیستید در این صورت به تمام ویژگی های تالار دسترسی نخواهید داشت!! *

** برای دسترسی به تمام امکانات تالار هر چه زودتر عضو شوید!! **
** عضویت این تالار در کمتر از 1 دقیقه صورت می گیرد **
*** توجه: در نوشتن ایمیلتان دقت کنید چون در صورت فراموشی رمز عبور لینک فعال سازی رمزتان به خودتان ارسال می گردد ***

*** دوستان فعال سازی عضویت شما بصورت خودکار صورت می گیرد فقط باید منتظر گروه بندی خود باشید که تا 48 ساعت بعد از عضویت شما صورت می گیرد ***


انضم إلى المنتدى ، فالأمر سريع وسهل

***تالار گفتمان رایگان دانلود برنامه ***
* سلام به شما دوست عزیز *

* شما در این تالار عضو نیستید در این صورت به تمام ویژگی های تالار دسترسی نخواهید داشت!! *

** برای دسترسی به تمام امکانات تالار هر چه زودتر عضو شوید!! **
** عضویت این تالار در کمتر از 1 دقیقه صورت می گیرد **
*** توجه: در نوشتن ایمیلتان دقت کنید چون در صورت فراموشی رمز عبور لینک فعال سازی رمزتان به خودتان ارسال می گردد ***

*** دوستان فعال سازی عضویت شما بصورت خودکار صورت می گیرد فقط باید منتظر گروه بندی خود باشید که تا 48 ساعت بعد از عضویت شما صورت می گیرد ***
***تالار گفتمان رایگان دانلود برنامه ***
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستانی از یک عشق واقعی

3 مشترك

اذهب الى الأسفل

داستانی از یک عشق واقعی Empty داستانی از یک عشق واقعی

پست من طرف vahid1367 الخميس مايو 20, 2010 4:17 am

[ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة]

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.
vahid1367
vahid1367

تعداد پستها : 224
سن : 36

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستانی از یک عشق واقعی Empty رد: داستانی از یک عشق واقعی

پست من طرف MIL@D الخميس مايو 20, 2010 4:22 am

nemonash vahid joon o eli joon
MIL@D
MIL@D

تعداد پستها : 698

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستانی از یک عشق واقعی Empty رد: داستانی از یک عشق واقعی

پست من طرف vahid1367 الخميس مايو 20, 2010 4:26 am

دادا هادی شما لطف داری ولی دیگه ادامه نده

من بخاطر دادا هادی کنار کشیدم و قرار نبود که دیگه بیام ولی گلم ازم خواست که بیام منم اومدم dava
vahid1367
vahid1367

تعداد پستها : 224
سن : 36

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستانی از یک عشق واقعی Empty رد: داستانی از یک عشق واقعی

پست من طرف Admin السبت مايو 22, 2010 4:04 am

منظورت دادا میلاد بود دیگه
Admin
Admin
مدیر تالار
مدیر تالار

تعداد پستها : 884

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه


 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد